بسم الله الرّحمن الرّحیم

اندر احوال دختری که فکر کرد

   اسمم آرامه 21 سالمه و دانشجوی رشته ادبیاتم . مثل بیشتر جوونهای امروزی دنبال شادی و تیپ و مد وفراری از غم و غصه و فکر فردا و کلاً هر چی که ممکنه به مغز آدم فشار بیاره.

   9 سالم که بود مادر بزرگم نماز یادم داد ولی راستش تا دو سه سال پیش نماز نمی خوندم تا اینکه خدای مهربون با یکی از اون راههای همیشه گیش که گیر انداختن تو کار آدماست منو مجبور کرد برگردم و باهاش دوست شم. انصافاً کلی خیر از دوستیم دیدم که بماند شاید بعدها تعریف کنم.

   البته گفته باشم نماز جای خودش تیپ و مد و جوونی هم جای خودش!! ...

   هرچند بعضی وقتها از نگاه بعضی مردها چندشم میشه ولی خوشم میاد پسرها با حسرت وتحسین بهم نگاه میکنن. یه جورایی هم انتقام خواهر بزرگترم دارم ازشون میگیرم، خواهر ساده دل بیچارم که به یکی از این لندهوراا اعتماد کرد و هنوزم بعد از سه سال بیشتر وقتش گوشه اتاقش میگذره. همشون (پسراا) باید تو کف من بمونن.

ادامه ماجرا:

   سه ماه پیش در حالیکه مجهز به آخرین مد روز در حال تبرّج!! جلوی پاساژها و مغازه ها بودم یه آخوند مسن جلوم سبز شد و یه کتاب کوچیک داد دستم. گفت دخترم فرصت کردی یه نگاهی به این بنداز. من که هنوز از تعجب و کمی ترس شوکه بودم دیدم کتاب دستم موند و پیرمرد راهش کشید و رفت.

   منم کتاب گذاشتم تو کیفم و گفتم مفت باشه کوفت باشه!!

   شب تو اتاقم داشتم وقت تلف میکردم که یاده اون کتاب افتادم رفتم ورش داشتم از بیکاری یه ورقی بزنمش . روش نوشته بود ""محرم و نامحرم""

   گفتم اااااَااَه اینام مارو کچل کرد با این حرفها،  اگه همینطور ادامه بدن دیگه مویی تو سرمون نمی مونه که بیرون بذاریم. کتاب رو انداختمش اونور.

   چند روز بعد سر ظهر از بیکاری کلافه شده بودم از دیوان صائب هم که دستم بود خسته شده بودم رفتم دیوان صائب رو بذارم سر جاش که دوباره چشمم به اون کتاب افتاد ورش داشتم صفحه اولش رو خوندم احساس کردم یه آدم مهربون داره باهام حرف میزنه از متنش خوشم اومد کتاب  کوچیکی بود یه ساعته خوندم وتمومش کردم. یه سری آیه و حدیث در مورد حجاب و رعایت مسائل محرم و نا محرم بود.

   حرفهای عجیب و جدیدی توش بود که تا حالا به گوشم نخورده بود. یکیش همون حدیث که تو پست بعدی براتون گذاشتمش.

   آخر کتاب این حدیث نوشته بود که یک ساعت تفکر بهتر از هفتاد سال عبادته و از خواننده خواسته بود که فکر کنه. چند روزی ذهنم به مطالب اون کتاب مشغول بود نمی تونستم از ذهنم پاکش کنم مخصوصاً هر کی تو خیابون نگاهم میکرد یاد حرفهای پیامبر و حدیثهای کتاب می افتادم.

   بالاخره یه بعد از ظهر جمعه با خودم گفتم اینطوری نمیشه یه کاغذ گذاشتم جلوم به خودم قول دادم با خودم رو راست باشم. برای اینکه این در گیری ذهنی حل بشه چی کار میشه کرد؟ نوشتم:

1- بیخیال همچی شو و صورت مسلئه رو پاک کن. به این چیزاا فکر نکن تو جوونی واسه روحییه ات خوب نیست.

  دیدم نمیتونم چون این چند روزه تلاشم رو کرده بودم. ...

2- اصلاً چرا به ما زور میگن من نمیخوام زوری برم بهشت میخوام با انتخاب خودم برم جهنم.

  دیدم دارم به خودم دروغ میگم من که بیست جور کرم ضد آفتاب میزم تا آفتاب منو نسوزونه چه جوری میخوام تو آتیش بسوزم، من که سوسک میبینم سکته میزنم چه جوری تحمل مار و عقرب های جهنم رو دارم.

3-خدا مهربونه همه رو می بخشه و میبره بهشت.

  پیامبر واماما که بیشتر از من خدا رو میشناختن وقتی اونا میگن میبره جهنم من چرا سره خودم شیره بمالم.

و ..........

  چند تا چیز دیگه که سرتون درد نمیارم و اما نتیجه :

1- خدا هست و حساب کتابی هست و بهشت و جهنمی هست.

2- منم بخوام نخوام مسافر این راهم فردا یا 20 سال یا 50 سال دیگه میرم پای حساب

3- من خدا رو دوست دارم و دوست دارم حرفشو گوش بدم

4- بذار به جای اینکه پسرهای اوباش و چشم چرون به چشم تحسین بهم نگاه کنن خدا و پیامبر وامامای عزیزم مخصوصاً امام زمان نازنینم به چشم تحسین به من نگاه کنن.

  پس از امروز چادر سرم میکنم، آرایش و ناز و عشوه گری هم ممنوع که ادبا گفته اند:

  یا رومی رومی باش یا زنگی زنگی.

  و این بود داستان من که فکر کردم و واقعاً فهمیدم که یک ساعت تفکر از هفتاد سال عبادت بهتره.

  از دو ماه پیش زندگی جدیدی رو شروع کردم و با چنان لذت و آرامش زندگی میکنم که احساس میکنم خوشبخت ترین دختر روی زمینم. خدا جونم متشکرم.

و واسه تو فقط یه حرف دارم:

""تو هم می تونی""

برگرفته از وبلاگ " آزاد ترین دختر دنیا "

hejab135.blogfa.com